ساعت عزیمت تو میشه انتها نباشه

برای باور بی‌مرگی واروژان
«ایران جمعه» ( ضمیمه‌ی روزنامه‌ی «ایران»
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
حسین عصاران
  • «جهان را چه گونه آفریدی؟»
  • «چه‌گونه؟
    به لطفِ کودکانه‌ی اعجاز!
    به جز آن که رؤیتی چون من‌اش باشد
    (تعادلِ ظریفِ یکی ناممکن
    در ذُروه‌ی امکان)
    که را طاقتِ پاسخ گفتن ِ این هست؟
    به کرشمه‌ی دست برآورده
    جهان را
    به الگوی خویش
    بریدم.»

برگرفته از شعر «جهان را که آفرید؟»، سروده‌ی احمد شاملو

 

سالگشت خاموشی واروژان، روز مرگ او نیست. حالا دیگر شکی نیست که باید حوالی این سالگشت، از جاودانگی‌اش گفت و نوشت و این باور را به زبان آورد  که واروژان هر گز خاموش نشده است. از کتاب «واروژان» که چند جایی گفته‌ام و چند جایی نوشته‌ام و بعضی هم که به مهر و نقد آن را سنجیده‌اند؛ از این منظر ملال‌آور است تکرار مواردی که از ضرورت نوشتن این کتاب و سختی یافت و جمع‌آوری اطلاعات و صحت‌سنجی آنها و انتخاب روش تحقیق می‌گوید. هر آنچه که هست، حاصلش کتاب «واروژان» است، به تألیف من، حسین عصاران. و البته همیاری و همراهی تعداد زیادی هنرمند و هنرورز و دوست و همراه مهربان؛ هر کدام از هر جایی که دست و نفس گرمشان را رساندند.

پیش از آغاز تألیف این کتاب، به‌واسطه‌ی مهر و عشق قدیمی‌ام به ترانه و موسیقی، واروژان را در حدی که امکانش بود می‌شناختم، چه بسا بیشتر از بسیاری و طبعاً کمتر از دیگرانی. اهل کنج‌کاوی و تاریخِ ترانه‌نویسی و جوب‌گردی بوده‌ام و تکه‌تکه‌هایی از او را می‌دانستم؛ اما برآیند این شناخت هر چه بود، شناخت واروژان نبود، فقط درک و باور به اهمیت او بود. در مسیر کنج‌کاوی و یافت تازه‌ها و گردآوری داده‌ها و بافت آن‌ها در هم، بیشتر به واروژان نزدیک شدم. فرآیند این شناخت، درست از جنس طرح فرشید مثقالی از چهره‌ی واروژان بود؛ تنگ هم قرارگیری چند خط جسته ‌وگریخته؛ یکی از آن‌جا و دیگری از این‌جا، جایی متراکم و جایی از هم گسسته، جایی در سایه و قسمتی در روشنی که در نهایت از هم‌نشینی این خط‌ها، چهره‌ای از واروژان نمایان می‌شد، اما باز هم نه با وضوح تمام.

در این راه شانس داشتم که لحظه به لحظه بزرگ شدن واروژان را دیدم و فقط همان را نوشتم. لحظه به لحظه هنرمند و منزه زیستن او را باور کردم و همان را نوشتم. مرگش را دیدم، اما آن را ننوشتم. در اتاقی که کتاب واروژان شکل گرفت، نیمه‌های یک شب زیبای بارانی که یاور همیشه مؤمن را می‌شنیدم، واروژان بی‌نفس شد، خاموشی‌اش را دیدم. همچون بچه‌ای مادر گم‌کرده گریستم. با اسفند غم و گریه‌ام را در میان گذاشتم که «واروژان مُرد» و بعد «چه سخت بود …چه تصویری تلخی… فقط ۴۱ سال داشته …» و از این جملات.
به میان روضه‌ام پرید که: «مگه واروژ تو کتابت می‌میره ؟!…»
به زیبایی موسیقی واروژان سوگند که فقط همین جمله: «مگه واروژ تو کتابت می‌میره؟!»

چنان متعجب که گویی واروژانِ دیگری بوده که بی نفس شده. گویا آن واروژانی که او می‌شناخت، زنده است. آن ضمیر مالکیت ت در کتابت در سرم بزرگ شد. بلافاصله و در یک جرقه‌ی ناگهانی آخر کتاب را دیدم. پیش از این فهرست و توضیح آنچه را که دیگران به عنوان یادگزاری و بزرگداشت واروژان در تمام سال‌های بعد از سکوتش انجام داده بودند، در قالب یک ضمیمه آماده کرده بودم؛ و حالا که باید واروژان در کتاب من نمیرد، فصل بعد از بی‌نفسی را با ادامه‌ی زندگی واروژان در ذهن و یاد و خاطره‌ی دیگران آغاز کردم؛ از اورتور ترانه‌ی «تقدیر» که ناصر چشم‌آذر چند روز بعد از این خاموشی، به یاد او ساخت تا  ترانه‌ها و نوشته‌های عاشقانه‌ی شهیار قنبری به یاد قدیس.

بنا بود که عنوان هر فصل، جایی از کلام ترانه‌های کارنامه‌ی واروژان باشد، آن‌چنان که نمایه‌ای از محتوای و مضمون آن فصل باشد؛ آنجا که از کودکی سخت و دلگیرش گفته بودم، شده بود: شنبه روز بدی بود، آنجا که جایزه‌ی سپاس را گرفته بود و از سر گوشه‌گیری در مراسم غایب بود، شده بود با چراغ و گل غریبه، آنجا که از خدمتگزاری‌اش به ملودی‌سازان و اعتباربخشی به آنان گفته بودم، شده بود: هر چی می‌کارم مال تو و آنجا که با ترانه‌ی بوی خوب گندم خودش را به تمامی فراخواند و همه‌ی جهانِ غبطه برانگیزِ هنرمندانه‌اش را اجرا کرد، نوشتم: هر چی که دارم، مال من. با این روند برای نام این فصل اخیر هیچ انتخابی نداشتم جز ساعت عزیمت تو، میشه انتها نباشه.

در کتاب من واروژان نمرد و این واقعیت است که از این رویکرد به خودم می‌بالم.

اما بی‌اغراق و از صمیم قلب، من واروژان را بعد از انتشار کتاب بیشتر شناختم. آنجا که در نصف روز چاپ اول تمام شد و در کمتر از یک سال، چاپ چهارم در دسترس قرار گرفت؛ و این تازه آغاز شناخت او بود. انسانی محجوب و درخود و به معنای زیبایش، تنها و اهل کار و کار و کار، بی‌هیچ استعدادی در خودنمایی و خودابرازی، بعد از چهل و یک سال، از زندگی روی زمین خداحافظی می‌کند، یک سال بعد از آن، جامعه از ریشه و اساس منقلب می‌شود و تنها نمایه‌های معرفی زندگی او،  که موسیقی و ترانه باشد، زیر علامت سوال می‌رود  تا جایی که بر اساس موازین معمول هر آنچه که می‌توانسته بو و نشانی‌ای از او داشته باشد، ممنوع می‌شود، اتفاقات سیاسی و اجتماعی پشت به پشت هم جامعه را گسل می‌زنند، جریانات تازه‌ی هنری روی ‌هم انباشت می‌شوند، آثار جدید به زمانه‌شان پاسخ می‌دهند و از زمانه و تاریخ هم  پاسخ می‌گیرند، نسل‌ها از پی هم می‌آیند و مد و نگرش و جهان‌بینی خود را می‌آورند، معیارهای زیبایی‌شناسانه پیچ و تاب می‌خورد و هر آنچه برای فراموشی انسان خاموشی، چون واروژان لازم بوده، محقق می‌شود؛ اما چهار دهه بعد همین جامعه‌ی از درون و برون منقلب شده، تشنه‌ی دانستن از هنرمندی می‌ماند که جز موسیقی و ترانه هیچ اثری از او در دسترس نیست، نه تصویری و نه صدایی که از خود بگوید و نه حتی آلبوم عکسی.

من واروژان را از حجم این شگفت‌زدگی در وجود خودم بیشتر شناختم؛ آنجا که مهر دوستان نادیده را به سوی خودم درک کردم، دوستانی که از سر معرفت و علاقه به کتابی که نام من پشت آن نوشت شده بود، مرا با مهرورزی‌هایشان، پرواز می‌دهند. در دیدارهای اتفاقی در سینما و سالن کنسرت و چه بسا خیابان و فرودگاه و …

شانس من در این راه رد کردن آن توهمی ست که می‌توانست امر را بر من چنان مشتبه کند که تصور کنم این‌ها به خاطر حسین عصاران است، خوشبختانه در کمال صراحت و صداقت و یقین محض، از همان ابتدا باور داشته‌ام که خاستگاه این مهرورزی و احترام، فقط نام واروژان بوده که من بر حسب کاری که کرده‌ام از آن منتفع شده‌ام. عصاران سر راهِ مهری که دوستان به جهان هنرمندانه‌ی واروژان داشته‌اند، قرارگرفته‌ و از نور آن گرم می‌شود. شک ندارم و شک هم ندارم که فروتنی نمی‌کنم.

و اینجا بود که واروژان، شفاف‌تر از پیش، پیش رویم ایستاد. آنجا که دانستم ما در خاطراتی که از خود، برای جهان باقی می‌گذاریم، ادامه‌ی حیات می‌دهیم؛ پس نمی‌میریم. واروژان در جهانی که برای ما ساخت، زنده است. پس سالگشت مرگ ندارد. با هر اثری که از او می‌شنویم، متولد می‌شود و با پایان یافتن آن شنیدن، جاودانه می‌شود. در میان آن تولد و این جاودانگی دمادم، جهان زیبایی نشسته است که او برای انسان و آینده و تاریخ به یادگار گذاشته است؛ جهان زیبایی که در این شب قطبی، بیش از هرزمانی به گرمای آن نیاز داریم؛

جهان عشق و هنر و پاکی و شفافیت؛ شفاف همچون زهی‌های کشیده‌اش.

*برگرفته از شعر ترانه‌ی «شام‌آخر»، سروده‌ی شهیار قنبری