شکفتن در مه*

درباره‌ی محدودیت‌های موجود سر راه اجرای کنسرت موسیقی
روزنامه‌ی «هفت صبح»
۷ شهریور ۱۳۹۵
حسین عصاران

این روزها مسئله کنسرت و کنسرت‌گذاری و ممانعت از اجرای آن، به مرحله تازه‌ای از کشاکش‌های قدیمی خود رسیده و به نحوی جواب‌های طرفینِ این بده بستان کلامی، به عنوان‌های اول اخبار روزانه تبدیل‌شده‌اند. اما آیا این به‌اصطلاح تیتر یک شدن، نشانه‌ای بر اهمیت موسیقی در جامعه ماست؟ قطعا خیر! اما هر چه هست، این مسئله به صدر آمدن عنوان موسیقی اتفاق تازه‌ای ست! شاید در نگاه اولیه بتوان خاستگاه اصلی این مباحث و مشاجرات سیاسی را در نوع نگاه لایه‌ای از فرهنگ عمومی جامعه ایران دانست که در ذهن خود همچنان بر سر فلسفه وجودی موسیقی و نسبت آن با عرف و شرع سؤالات جدی دارند.
گذشته از ریشه‌های تاریخی این نگرش، سؤال اساسی اینجاست که چرا این گونه از تفکر، کمتر در مقابل دیگر گونه‌ها و زمینه‌های هنری چون سینما، نمایش، نقاشی واکنشی، چنین سخت نشان می‌دهند؟ آیا در این سال‌های اخیر هیچ تریبون رسمی و غیررسمی، این چنین تیز و تند و البته بر حسب نگرش خود، به عنوان مثال، ذات وحوبی سینما را زیر سؤال برده است؟ چرا سینما به رغم زمینه‌ وارداتی‌اش توانسته در طول قریب به 150 سال خود را به ‌عنوان یکی از مظاهر تمدن و فرهنگ به کلیه اقشار جامعه، از سنتی‌ترین تا متجددانه ترین قشر آن، بقبولاند و موسیقی و کارورزان آن، خیر؟

به نظر من، ریشه این مسئله را باید در زاویه نگرش فرهنگ عمومی ما به خود ِ هنر موسیقی جست! در فرهنگی که بر اساس یک تربیت قدیمی و به ارث رسیده از نیاکانِ سنت زده‌اش، به هنرمندان و کارورزان موسیقی، همچنان به چشم مطرب و کارگزاران بنگاه‌های شادمانی خیره می‌شوند و از ادای جایگاه هنری آن‌ها به دلایل مختلف طفره می‌روند، طبعاً ذات آن‌هم یک مسئله علی‌الحده و تزیینی تلقی گشته و بود و نبود آن هم خدشه‌ای به ساحت فرهنگ وارد نمی‌کند.
این‌چنین است که در سلیقه عموم هر بازیگری از سینما و نمایش، در هر ترازی از ارزش‌گذاری کیفی، به‌صورت هنرمند و هر آهنگساز و خواننده و نوازنده‌ای در قالب مطرب نمود یافته و در تکمیل این بی‌توجهی‌ها و با بی‌علاقگی تمام به مفهوم مدرن حقوق مادی و معنوی، هر ترانه را هم به نام خواننده آن در ذهن سپرده‌اند.
در این تفکر فراگیر مجریان هر اثر موسیقیایی، جای ِ خالقان آن را گرفته‌اند و بدین نحو کلیت این زمینه هنری از معنا بخشی بر مفاهیمی چون خلاقیت و خالق و هر آنچه در نسبت به خاستگاه اصلی هنر تعریف می‌شود، خالی‌شده است. گزاره‌هایی چون آهنگ مرغ سحرِ شجریان … دقیقاً مصداق همین نگرش از سوی فرهنگ عمومی به مقوله موسیقی ست که عبارت جایگزین تصنیف مرغ سحر که شجریان هم آن را خوانده است از سوی آن‌ها وسواس، خودنمایی و مغلق‌گویی قلمداد می‌شود.

در واقع این نگرش عمومی به این زمینه هنری و نبود ِ ذهنیتی که آن را در ذات، گونه‌ای از هنر  بداند، خود می‌تواند نیروی محرکه‌ای برای آن بخش از لایه‌های زیرین جامعه قلمداد شود که در بزنگاه‌های ابراز قدرت، این‌چنین به پشتوانهء بی‌پشتوانگی موسیقی، دیدگاه‌هایِ سلبی خود را بر آن استوار می‌کنند.

به زعم نگارنده مواردی چون تعیین نهاد تصمیم‌گیرنده برای اجرای موسیقی، هماهنگی بین ارگان‌ها، ممنوعیت اجرای موسیقی در یک محدوده خاص و … همگی فرع بر اصل قضییه است. ریشه این تعارضات و کشمکش‌ها، در اعماق خاک فرو رفته و سفت شده و اینک با روفتن بخشی از خاکِ‌پای آن، حدی از آن قابل‌رؤیت شده است. حال در این بزنگاه، وظیفه هنرمندان و کارورزان فعال در عرصه موسیقی چیست؟
آیا آنان باید همچنان نگاه خود را به سمت بیانیه‌ها و مدیران رسمی صنفشان خیره کنند تا آنان نیز از سر ِ انجام‌وظیفه، چنین به سطح کار بنگرند و از مشخص نبودن ارگان‌های تصمیم‌گیرنده در زمینه اجرای موسیقی بنالند؟ آیا وقت آن نیست که آنان نسبتِ خود و کار خود را با جامعه پیرامونشان مشخص کنند؟ آیا هنگام آن نیست که در مقابله با این قدرندیدن‌های مداوم، به فرهنگ عمومی بقبولانند که نه کار و هنرشان تزیینی و مناسبتی ست و نه امکان اجرای هنرشان، لطفی از سوی کسی به آن‌ها؟ شاید در تحلیلی دقیق‌تر و جامع‌تر بتوانند در باغ ریشه‌ها قدم بزنند و فکری به حال هنر خود و شأن هنری‌شان بنمایند. آن‌چنان‌که حسام‌الدین سراج در همین رابطه گفت: اگر یک‌بار مشکل موسیقی را حل کنند، بهتر از آن است که دائماً آن را دفع کنند.

 

*عنوان مطلب برگرفته از عنوان یکی از کتاب های شعر احمد شاملو