منفردزاده موسیقی را به شکل حجم درک می‌کند

گفت‌وگو درباره‌ی دفتر دوم شناسنامه‌ی اسفندیار منفردزاده - بخش دوم
روزنامه‌ی «هم‌میهن»
۲۳ تیر ۱۴۰۴
گفت‌وگو با حسین عصاران

فرزاد نعمتی:

پشت جلد کتاب جمله­ای از منفردزاده آمده است که گویای نگرش اوست: «من اصلاً نمی‌دانم چگونه ممکن است هنرمندی به کاری مخالف با ایدئولوژی خود تن در دهد… نداشتن  یک خط‌مشی فکریِ معین، عقیده‌ای را به وجود می‌آورد مشتمل بر بدبینی نسبت به همه‌چیز و میل به فرار از مسائل مهم زندگی اجتماعی و ماندن در دنیای کوچک تجربه­های شخصی.» با توجه به علاقه­ای که منفردزاده نسبت به شاملو نیز دارد این جملات مرا به یاد جمله­ای انداخت از شاملو: «آثار من، خود اتوبیوگرافی کاملی است. من به این حقیقت معتقدم که شعر، برداشت‌هایی از زندگی نیست؛ بلکه یکسره خود زندگی است.» این وحدت میان نظر و عمل در زندگی منفردزاده هم دیده میشود.

 

حسین عصاران:

بازتاب کارنامه و شناسنامه که گفتم همین است. این در راستای اندیشه کار کردن یکی از مولفه­های مهم منفردزاده است. منفردزاده کاری می­کند برای بروز و نمایش شخصیت خودش. این جملات منفردزاده از متن گفت­وگوی مجله «رودکی» با لوئیس چکناواریان، اسفندیار منفردزاده، مرتضی حنانه و شیدا قراچه­داغی در برهه­ای بسیار مهم انتخاب شده است. سه آهنگساز در آن طرف هستند که معمولاً کارهای دولتی در فرهنگ و هنر و تلویزیون انجام میدهند. در نقطه مقابل منفردزاده با سویه متفاوت اندیشگانی و حتی فرمی است. موسیقی­های او بیشتر موسیقی فیلم و یا برای ترانه هستند. بازخوانی این چهار گفتگو در یک شماره با سوالهای نسبتاً مشابه اهمیت زیادی دارد. زمان انجام این گفت‌وگو سال ۱۳۵۱، اوج مباحثه‌ میان گرایش‌های «هنر برای مردم» در برابر «هنر برای هنر» بود. مجله «رودکی» با درک هوشمندانه از فضای فکری آن دوران، این گفت‌وگو را تدارک دید و بازخوانی آن امروز می‌تواند تصویری روشن از تنش‌ها و جهت‌گیری‌های فکری هنرمندان معاصر در آن زمان به‌دست دهد.

 

فرزاد نعمتی:

به موضوع «مدرک» هم اشاره شد؛ بحثی که نه‌تنها در حوزه‌ موسیقی، بلکه در سینما و دیگر هنرها نیز قابل ردیابی‌ است. مثلاً در سینمای ایران، بارها دیده‌ایم که از مسعود کیمیایی به‌عنوان فیلمسازی نام برده می‌شود که با تجربه و فیلم‌دیدن، نه از مسیر آموزش آکادمیک، به سینما وارد شده است. در نقطه‌ مقابل، همواره گروهی از هنرمندان نیز بوده‌اند که مدرک را پیش‌شرط ورود به عرصه‌ هنر دانسته‌اند. منفردزاده گرچه تحصیلاتی در موسیقی دارد، اما نوع نگاهش به مقوله‌ هنر، فراتر از مدرک‌گرایی رایج است. آیا در آن دهه­های 1340 و 1350 میشود جبهه­ای از هنرمندان سنگرگرفته پشت مدرک در برابر هنرمندان بی­مدرک را ردیابی کرد؟

 

حسین عصاران:

فقط آن زمان نبوده و همین الان هم این بحث وجود دارد. مسئله اینجاست که مدرک، صرفاً نشانه‌ای است از گذراندن واحدهای معین در یک نظام آموزشی. به‌عنوان مثال، اگر در مقطع کارشناسی، ۱۴۰ واحد درسی وجود دارد، گرفتن مدرک فقط نشان می‌دهد که فرد توانسته این واحدها را بگذراند. ما در لحظه‌ای زندگی می‌کنیم که دیشب دیدم آقای بیرانوند دارد دکتری می‌خواند. یعنی دارد مدرک دکترا می‌گیرد. این نشان می‌دهد که ما با پدیده‌ای به نام  «مدرک‌گرایی» تصادف کرده‌ایم. نمونه دیگرش آقای کردان بود که از سیاست آمد و مدرک دکترا داشت، اما بعدها مسائلی در موردش مطرح شد. حالا ما در طیف گسترده‌ای، می‌بینیم کسانی که دارای بالاترین مدارک‌اند، تحلیل‌هایشان از مسائل، بسیار سطحی و گاه حتی بدون درک واقعی است. بنابراین، مدرک فقط نشان می‌دهد شما فلان تعداد واحد از تاریخ آن علم را پاس کرده‌اید. مثلاً در فیزیک، قواعد نیوتن یا ترمودینامیک را با نمره‌ای بالاتر از ۱۰ یاد گرفته‌اید. همین! در مورد هنر که قضیه متفاوت تر هم است. شما وقتی درس موسیقی می‌خوانید، دو اتفاق می‌افتد:  یکی آنچه که به آن می‌گویند «علم موسیقی»، ولی در واقع علم نیست. بلکه یاد گرفتن قراردادهایی است که در موسیقی وجود دارند. مثلاً این نُت باید این فرکانس را داشته باشد. این‌طور باید نوشته شود. گام این است، ماژور این است، مینور این است. این‌ها را یاد می‌گیرید، برای این‌که بتوانید متعاقباً موسیقی تازه‌ای را خلق کنید یا همین‌ها را به دیگران آموزش دهید. پس تمام این‌ها یا برای خلق کردن است یا برای آموزش دادن؛ یعنی دوباره کسی بنشیند پشت میز و این‌ها را به دیگران یاد بدهد. طبعاً منظور ما در اینجا «آموزگار موسیقی» که نیست؛ شغلی البته بسیار شریف و درجه‌یک که فارغ از دانش، مهارتی هم برای آموزش دادن نیاز دارد. در بحث ما اما، همه‌ این آموزش‌ها می‌شوند ابزاری برای آفرینش. پس اگر کسی موسیقی می‌سازد، اجرا می‌کند و ضبط می‌کند، یعنی آن ابزارها را بلد است. حالا چه پیش استاد صبا یاد گرفته باشد، چه در دانشگاه وین، چه خودآموز. مهم این است که توانایی لازم آفرینش و اجرا را دارد توجه کنید: توانایی.  حالا که امکان ساخت پیدا کرد، تازه اتفاق اصلی پیش می‌آید و کیفیت آفرینش اهمیت پیدا می‌کند. این‌که چه چیزی؟ در چه لحظه‌ای؟ برای چه منظوری؟ ساخته شده است. این همان بخشِ خلق است که اهمیت دارد. بنابراین اگر به این لحظه برسیم که «فلانی مدرک ندارد»، سؤال این است: مدرکِ چه چیزی؟ مدرک در آموختن اصول و قراردادهای موسیقی که بشود آن‌ها را اجرا کرد؟ خب، در زمینه آفرینش کار نو صرف داشتن مدرک تمام کار نیست، بلکه ابتدای کار است. باید دید کیفیت آفرینش چیست. آیا این کیفیت است که اعتبار مدرک را تعیین می‌کند، یا برعکس، مدرک کیفیت آفرینش را مشخص می‌کند؟ منطقی­تر است که بگوییم کیفیت آفرینشِ یک آهنگساز، بیشتر می‌تواند نشان‌دهنده‌ اعتبار هنری او باشد، تا صرفاً مدرکی که دریافت کرده است. چون ما داریم در مورد آهنگساز صحبت می‌کنیم. آهنگساز کسی است که اثرش باید گویا باشد. اثرش باید صحبت کند. از این‌رو، شاید بهتر باشد که میان «موسیقی‌دان» و «آهنگساز» تفاوت قائل شویم.

 

فرزاد نعمتی:

آن یکی بیشتر از جنس دانش است، و این یکی از جنس آفرینش. یونانیها هم میان تئوری یا دانستن و پوئسیس یا خلق­کردن تمایزی قائل می­شدند. برسیم به نسبت اسفندیار منفردزاده و سیاست؛ از مواجهه‌ او با دانشجویان کنفدراسیون در خارج از کشور گرفته تا همدلی‌اش با چریک‌های فدایی خلق و اتفاقی که در سیاهکل می‌افتد. پرسش اصلی اینجاست: چه نسبتی میان سیاست و موسیقی نزد منفردزاده برقرار است؟ آیا موسیقی او را می‌توان مستقل از آن ایدئولوژی یا فضای سیاسی شنید؟ دوستی می­گفت من باید بدانم این شعر را برای چه گفته­اند تا آن را بشنوم و بدون دانستن نیت ترانه‌سرا، نمی‌توانم با آن ارتباط بگیرم. ولی ما می‌دانیم که خیلی از این کارها، مثلاً ترانه‌ «جمعه» برای خیلی‌ها روشن نیست دقیقاً به چه منظوری سروده شده‌اند. شهیار قنبری هم میگوید من نمی­دانستم در ذهن منفردزاده هنگام ساخت این ترانه آن واقعه است.

 

حسین عصاران:

«جمعه» برای سیاهکل سروده نشده، اما منفردزاده آن را محمل خوبی دیده برای اینکه احساس شخصی‌اش را درباره‌ سیاهکل در آن قرار بدهد. حتی می‌گوید شهیار قنبری هم نمی‌دانست که من چنین نیتی از ساخت آن دارم.

 

فرزاد نعمتی:

چه اتفاقی در کار منفردزاده رخ می‌دهد که ما فارغ از بُعد سیاسی ماجرا باز هم آن ترانه را می‌شنویم و دوست داریم؟

 

حسین عصاران:

 پاسخ به یک سوءتفاهم بزرگ در همین‌جاست. ما اصطلاحاتی مثل «هنر برای مردم» یا «هنر برای هنر» داریم، اما مسئله آن است که مبتدای این دو گزاره هم مهم است یعنی اول اثری باید «هنر» باشد و نخست باید «هنر» وجود داشته باشد تا بعد بتوان از ادامه­اش سخن گفت. کاری که واجد ارزش هنری باشد، طرد نمی­شود. بسیاری از آثاری که طرد شده‌اند، اصلاً کار هنری نبوده‌اند. آن‌ها بیشتر تحت عنوان کار حزبی، انقلابی یا سیاسی پخش و منتشر شدند، بدون آنکه واجد ارزش‌های فرمی و هنری به معنای دقیق کلمه باشند. در مورد کارهای منفردزاده، میتوان گفت این آثار پیش از آن‌که «هنر برای مردم» یا «هنر برای تعهد» و غیره باشد، اول از همه «هنر»  هستند. بسیاری پشت این شعارها پنهان می‌شوند و می‌گویند: «ما داریم از ارزش‌های والای انسانی حرف می‌زنیم.» بسیار خب، ارزش‌های انسانی سر جای خود، اما آن ارزشها را با کار هنری باید عرضه کنید. حتی اگر می‌خواهید درباره‌ فاشیسم موسیقی بسازید، بسازید، اما هنر باشد. در دوران نازی‌ها هم قطعاً آثار هنری‌ای تولید شده نمونه‌اش می‌شود ریچارد واگنر. در مورد منفردزاده باید گفت او به‌درستی موسیقی­ای متناسب با آن امری که در ذهنش داشته ساخته است. آن امر را میتوان  تعهد یا اندیشه چپ نامید، یا اگر بخواهیم یک گام جلوتر برویم، اندیشه‌های عدالت‌خواهانه یا دقیق­تر، آرمان انسانی عدالت اجتماعی زیرا تا جایی که من از مطالعه‌  آثار و گفت‌وگوهای او دریافته‌ام، عدالت اجتماعی درون‌مایه‌ قوی بسیاری از کارهای اوست. کارهایی که او پیش از انقلاب انجام داده، بیشتر جنبه‌ اعتراض به نبود عدالت اجتماعی  است در حالی‌که آثار بعد از انقلاب او بیشتر به سمت امید به تحقق عدالت اجتماعی گرایش دارند؛ برای نمونه، ترانه‌­هایی چون «پریا»، «بهار» یا «برخیز و چاره کن».

 

فرزاد نعمتی:

پریا منتشر شده است؟

 

حسین عصاران:

پریا داستان جالبی دارد. این ترانه در سال ۱۳۵۹ ساخته شد. قرار بود با صدای ابی اجرا شود. تمرین هم کرده بودند، اما پدر همسر ابی به او گفت: این کار برای کمونیست‌هاست و پروژه متوقف شد. این اتفاق در ذهن منفردزاده مانده و…

 

فرزاد نعمتی:

جایی هم منفردزاده گفته بود آرزو دارم این کار را با صدای ابی بشنوم.

 

حسین عصاران:

بله اما الان دارد کارهایی می­کند که با صدای دیگری منتشر شود. صدایی که حتی بهتر از صدای ابی است.

 

فرزاد نعمتی:

نکته‌ دیگری که در کتاب هم به آن پرداخته‌ شده است، بحث نقش آهنگساز است. شما دارید اعاده‌ حیثیت میکنید از مقام آهنگسازی. ما اغلب می‌گوییم: «ترانه‌ فرهاد»، در حالی‌که باید بگوییم: «ترانه‌ شهیار قنبری با آهنگسازی اسفندیار منفردزاده و صدای فرهاد.»

 

حسین عصاران:

ما چاره‌ای نداریم جز این‌که درست صحبت کنیم. باید بگوییم ترانه «جمعه» با کلام شهیار قنبری، آهنگ اسفندیار منفردزاده و صدای فرهاد.

 

فرزاد نعمتی:

در کتاب «باران عشق» که درباره کارنامه ناصر چشم­آذر است هم بحث لزوم تمایز میان ملودی­ساز و آهنگساز مطرح شده است و خاطره دردناک مواجهه چشم­آذر با جهانبخش پازوکی این نکته را مورد توجه قرار میدهد که در دهه 50 دستمزد بسیار بیشتری به ملودی­ساز می­دادند و  نزد بسیاری از مردم آهنگساز انگار مقامی والاتر دارد از تنظیم­کننده.

 

حسین عصاران:

هنوز هم چنین است. در بسیاری از کارها هم منطق کار همین است. اما من پیشنهاد متفاوتی دارم. پیشنهاد من این است: موسیقی را باید به‌عنوان یک حجم دید. یک حجم موسیقایی وجود دارد که سه بُعد دارد: خط ملودی، صداهای همراه و سازآرایی. حال اگر فارغ از این مسائل که واروژان تنظیم کرده و شماعی­زاده نوشته است، و این دست موارد، بیاییم و  ارزشهای هر کدام از این سه بعد را جداگانه پیدا بکنیم و اسمها را هم تا اطلاع ثانوی کنار بگذاریم و بگوییم برای مثال در بعد ملودی ارزشهایی نظیر تلفیق، گوشنوازی چنین وضعیتی دارد و در بعد هارمونی­ها و سازآرایی هم به همین نحو،  آنگاه دیگر وارد این بازی نمی­شویم که چه کسی کار مهمتری انجام داده است.

 

فرزاد نعمتی:

این سوال را از این منظر پرسیدم که منفردزاده از معدود کسانی است که تمامی کار موسیقی را خودش انجام میدهد.

 

حسین عصاران:

دلیلش این است که موسیقی در ذهن او به صورت حجم پدیدار می­شود و به همین صورت حجمی هم می‌آفریند و ضبط میکند.

 

فرزاد نعمتی:

اما این توانایی را همه ملودی‌سازهای ما ندارند.

 

حسین عصاران:

دو اتفاق اینجا می­افتد. اول اینکه بیشتر آهنگسازانی که در فضای موسیقی کلاسیک ایرانی کار میکنند، درکی کامل از این سه بعد ندارند چون موسیقی ایرانی عمدتاً یک صدایی است و در آن ملودی محوریت دارد، و اگر هم ارکستراسیون می‌شود، از نوع یک­صدایی است؛ یعنی برای نمونه ده ویلون یک نت را اجرا میکنند و شما همان خط ملودی را می­شنوید اما با حجم بیشتر. بالاخره سازآرایی احتیاج به دانش شناخت دامنه صداها، کیفیت ترکیب صداها و سلیقه­ای خاص دارد.  قسمت هارمونی هم نیازمند دانش است و باید روابط ریاضیاتی آن را دانست. بر کتاب «باران عشق» که درباره ناصر چشم­آذر بود، منفردزاده مقدمه­ای نوشت و در این زمینه به نکات بسیار راهگشایی در این زمینه اشاره کرد. همین تفکیکها را آنجا به­خوبی شرح داد. کلمه «ملودی­ساز» را برای اولین بار مرتضی حنانه در سال 1354 یا 1355 به کار برد و گفت بیشتر آهنگسازان ما ملودی­سازند. دیگران هم به انحای مختلف این را گفته­اند. راهکاری که منفرد زاده از استاد خودش، هوشنگ استوار یاد گرفته است این است که موسیقی را باید چون حجم درک کرد. این به نظر من راهگشاست. در کارگاههایی که درباره درک موسیقی دارم از حاضران می­خواهم که موسیقی را فقط به صورت حجم درک کنند و بتوانند این سه بعد را پیدا کنند؛ فارغ از این مباحث تاریخی که برای مثال اورتورش را چه کسی نوشته و مسائل دیگر. باید دید ارزش همان اورتور ، کیفیت ارکستراسیون و بعدهای دیگرش چیست. یافتن چنین مواردی مهمتر از این است که بپرسیم آهنگساز و تنظیم­کننده کیست.

 

فرزاد نعمتی:

 این کتاب با لحظه‌ای پیش از دستگیری منفردزاده  به­دست ماموران ساواک به پایان می‌رسد، در حالی که او سوار خودرویش شده و به سمت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان می‌رود، دو خودروی ساواک نیز به‌دنبال او به سمت کانون حرکت می‌کنند. پرسش پایانی‌ام را می‌خواهم به همین تجربه منفردزاده در کانون اختصاص دهم. این فعالیت را موثر ارزیابی می­کنید؟ او در کانون، علاوه بر موسیقی، در حوزه فیلم‌سازی هم فعالیت‌هایی کرده است.

 

حسین عصاران:

نکته‌ای که درباره هنرمندانی چون منفردزاده و بسیاری از دیگر هنرمندانی که در کانون حضور پیدا کردند، اهمیت دارد این است  که اغلب آنان از پیش دارای شخصیت و هویت هنری مستقل بودند. کمتر پیش می‌آمد که کسی کاراکتر هنری خود را در کانون پیدا کرده باشد. از احمدرضا احمدی بگیرید تا عباس کیارستمی و صادقی و … همگی از قبل در حوزه‌های گرافیک و نقاشی یا دیگر زمینه‌های هنری فعال بودند. بنابراین، به‌نظر من، دو جنبهٔ مهم در تجربهٔ کانون برای این هنرمندان وجود داشت: اول، هم­نشینی هنرمندانی که به فردیت هنری رسیده بودند. این‌گونه نبود که مثلاً کسی در مرحله آموزش یا آزمون‌وخطا باشد؛ بلکه هر یک، فردیتی مشخص و تثبیت‌شده داشت. حال، تصور کنید این افراد روزانه ۸ تا ۹ ساعت در یک فضای آزاد و مجهز برای آفرینش در کنار یکدیگر فعالیت می‌کردند. این تلاقی اندیشه‌ها و فردیت‌ها، به‌نظر من، بزرگ‌ترین کارگاهی است که می‌تواند برای هنرمندان فراهم شود. شاید آن تجربه با تجربه تحریریه برای شما روزنامه­نگاران  قابل مقایسه باشد؛ ممکن است شما در خانه سریع‌تر بنویسید، اما بودن در تحریریه و بازخورد گرفتن از همکاران، کیفیت تولید محتوای شما را بالاتر می‌برد و بر زبان و لحن مقاله آن روز تأثیر می‌گذارد. همین تعاملات دلیل آن است که تحریریه را ترک نمی‌کنید، چون در کنار دیگران، کیفیت کار بالا می‌رود. کانون نیز دقیقاً چنین نقشی برای هنرمندان ایفا می‌کرد.

 

فرزاد نعمتی:

چنین تجربه­ای در تاریخ هنر ایران کم­نظیر است

 

حسین عصاران:

من فکر می­کنم مشابهی ندارد.  شاید تجربه‌ای مانند «کارگاه نمایش» هم قابل ذکر باشد، اما اولاً همه در یک عرصه فعالیت میکردند و در آن‌جا همه اعضا هنوز فردیت هنری خود را پیدا نکرده بودند. مثلاً موقعیت آربی آوانسیان با رضا رویگری قابل مقایسه نبود و احتمالاً رویگری تحت تأثیر آربی قرار می‌گرفت. اما در کانون، چنین رابطه‌ای وجود نداشت؛ چراکه هر فرد هویت مستقل خود را داشت.

 نکته دوم، آزادی بی‌نظیری بود که در کانون برای آفرینش هنری وجود داشت. نکته جالب آن است که درصد آثار مخالف­خوان تولیدشده در کانون بسیار بیشتر از آثاری است که شاید بشود بدانها گفت پروپاگاندا. بخش عمده‌ای از کارهای سینمایی در کانون، نه‌فقط برای خوشایند حکومت نیست، بلکه …

 

فرزاد نعمتی:

این را شما مدیون چه چیزی می­دانید؟ مدیریت کانون؟

 

حسین عصاران:

ذهنیت مدیریت کانون و آن اساسنامه­ای که همان ابتدا نوشته می­شود و در آن اعلام میشود که از طریق کتاب و هنر، میخواهیم کار پرورشی انجام بدهیم. این کار در اساس نمی‌توانست مبتنی بر سانسور باشد. در دههٔ ۱۳۴۰، در سیاست رسمی ایران شاهد حجم قابل توجهی از اقدامات عدالت‌جویانه هستیم؛ از ایجاد سپاه دانش گرفته تا حق رأی زنان که همگی در راستای نوعی برابری و توسعه اجتماعی بودند. کانون نیز با همین استراتژی پیش رفت: توزیع یکسان امکانات فرهنگی در سراسر کشور. صندلی‌ای که در مرکز کانون در نیاوران بود، دقیقاً همان بود که در زابل استفاده می‌شد. کتاب‌ها، فیلم‌ها و کلاس‌ها در همه‌جا با کیفیتی یکسان ارائه می‌شدند، چه در شیروان، چه در اهواز. این اتفاق بزرگ ناشی از ذهنیتی بود که می‌خواست اصلاحات را از بالا به سمت پایین انجام دهد. چنین رویکردی طبیعتاً با سانسور پیش نمی‌رفت زیرا اساس آن بر آزادی، پرورش و آموزش همگانی استوار بود. بنابراین نتیجه آن درخشان از آب درآمد. در نخستین بیانیه جشنواره فیلم کانون اعلام می‌شود که ما می‌خواهیم بر هنر جهانی تأثیر بگذاریم. این در حالی است که در آن زمان حتی یک فیلم هم تولید نشده بود. بیست سال بعد، اما عباس کیارستمی به یکی از تأثیرگذارترین چهره‌های سینمای جهان تبدیل شد. خاستگاه کیارستمی کانون پرورش فکری بود. از این منظر این شانس بزرگ، نصیب کسانی شد که در دوره طلایی کانون، یعنی سال‌های ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷، در آن فعالیت داشتند؛ دوره‌ای که دیگر در هیچ مقطعی از فعالیت‌های کانون تکرار نشد. در دهه ۱۳۶۰ نیز البته کارهای قابل تأملی انجام گرفت، اما آن آزادی و فضای آفرینش آزاد دیگر وجود نداشت و بهتر است بگوییم نسل هنرمندانی که در دهه ۵۰ در کانون بودند، در دهه ۶۰ هم آثار درخشانی خلق کردند. اما امروز، وضعیت کانون قابل مقایسه با آن دوران نیست.

 

فرزاد نعمتی:

یکی دیگر از نکاتی که در حوزه همان «نه­ گویی»‌ اسفندیار منفردزاده اهمیت زیادی دارد، بخشی است که او از فرصت پخش ترانه‌ها در رادیو و تلویزیون عبور می‌کند. این به‌طور مشخص، در تجربه‌ ترانه‌ «نماز» که بعدها با عنوان «نیاز» شهرت بیشتری پیدا کرد، نمود پیدا می‌کند. این بخش، بخشی از کتاب را نیز پوشش می‌دهد. به نظرتان، در آن مقطع منفردزاده در حال خلق یک فضای جدید است؟

 

حسین عصاران:

بله، قطعاً. اقدامات نویی که منفردزاده در تاریخ ترانه انجام داده، بسیار قابل ستایش‌اند. بخش نخست، وزن‌دادن به خالقان در جلد آثار است. مورد دوم، انتخاب کلام‌هایی متناسب با ذهنیت و سلیقه‌ خود اوست. حتی طرح جلدها را با ذهنیت هنرمندانه ارائه می‌دهد و یک گام جلوتر می‌رود. مورد بعدی، نظارت او بر چگونگی عرضه‌ ترانه‌هاست.

درباره‌ پخش­نکردن آثار از رادیو و تلویزیون، چند اتفاق مهم رخ می‌دهد. نخست آن‌که نادیده و از پیش معلوم بوده که انتخاب‌های او در شوراهای دولتی رد می‌شده‌اند. به همین دلیل عرضه آنها به رادیو و تلویزیون موضوعیت پیدا نمی­کرده است.  اما مهم‌ترین نکته، حساسیت بالای او نسبت به خدشه‌دار نشدن آثارش است. به‌طور مثال، ترانه‌ «نماز» را اصلاً در بخش خصوصی ضبط می‌کند. او از خلأ نظارتی‌ای که بین سال‌های ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۳ وجود داشته است، بهره می‌برد. در آن دوران، رادیو آثار را بررسی می‌کرد، اما بر ضبط‌های خارج از آن، عملاً نظارتی صورت نمی‌گرفت. این نکته بسیار مهم است. البته بسیاری از آهنگ‌سازان دوست داشتند آثارشان از رادیو پخش شود تا شنیده شوند و صفحه‌هایشان فروش برود. اگر آهنگ‌ساز یا خواننده هم تمایلی نداشت، شرکت انتشاراتی قطعاً تمایل داشت، زیرا راه دیگری برای انتشار و شنیده‌شدن اثر وجود نداشت. تصور کنید که مثلاً برنامه‌ صبح جمعه رادیو ترانه‌ای را پخش کند، همه‌ ایران آن را خواهند شنید. فردای آن روز، مخاطبان مقابل فروشگاه خواهند بود تا آن صفحه را تهیه کنند. منفردزاده اما از این امتیاز چشم‌پوشی می‌کند و نوعی ترانه‌ غیردولتی را، چه در مرحله‌ آفرینش و چه در عرصه‌ پخش، معرفی می‌کند که اتفاقا فروش بالایی نیز دارد. این نکته‌ بسیار مهمی است. نوآوری ترانه‌ «جمعه» نیز همین‌جاست. این ترانه در رادیو پخش نمی‌شود، فقط در فیلم «خداحافظ رفیق» شنیده می‌شود؛ فیلمی که خود نیز چندان مورد استقبال قرار نگرفت، اما ترانه «جمعه» در کنار ترانه‌هایی مانند «آمنه» و «قصه‌ دو ماهی»، از پرفروش‌ترین آثار سال ۱۳۵۰ است. او حتی یک گام فراتر می‌رود. در بهار ۱۳۵۲ روی صفحه‌ گرام ترانه‌ «شبانه» می‌نویسد: «پخش از رادیو و تلویزیون ممنوع».  این موضوع هم اهمیت بنیادی دارد. او نه‌تنها از پخش اثرش در رادیو و تلویزیون ناراضی است، بلکه پیشاپیش پخش آن را ممنوع می‌کند. به نظر من، این دیگر صرفاً یک موضع هنری نیست، بلکه به یک مبارزه و خط­کشی سیاسی تبدیل می‌شود. این تصمیم، نوعی مرزبندی روشن با رسانه‌های حکومتی است. این رفتار، در برخی بزنگاه‌های سیاسی دوران معاصر نیز مشاهده شده است؛ جایی که هنرمند یا متفکر اعلام می‌کند با رسانه‌های رسمی گفتگو نخواهد کرد. منفردزاده در سال ۱۳۵۲ این کار را انجام می‌دهد. انتخابی بسیار بزرگ و یگانه است در زمانی که هیچ رسانه‌ جایگزینی وجود نداشت.